آغاز.
بعد از بیدلیسم و منقوص، فصل سوم را با صلت آغاز میکنم که در کنار هم یک پنجرۀ "سهلتی" باشه و célt هم جشن گرفته شده است که به قول مولانا "بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی!
مینویسم که این نوشتن سبیی شود برای یادآوری به خود که "گوش و هش دارید این اوقات را. در ربابید این چنین نفحات را"
حالا شش سال گذشته است از آن شبی که وسط خنکای تیرهشب تابستانی کویر جایی وسط ناکجا آباد که تنها جاده بود و پردۀ سیاه آسمان شفافش، یک نوایی آتشین در وجود شعله میکشید و گرمم میکرد.
آری با شور حسین همۀ اینها آغاز شد و هرچند ازین کشتی نجات تنها به قدر مستضعف بودن روح فقیر خود بهره گرفتم ولی همیشه این نوای حسین فخری، این شب نهم، این غم، یک حس و حال عجیبی را بیدار میکند.
درباره این سایت